عمامه
 
جوک زیبا
 
 

 

روزی شیخ (لاو نا فی روحه) 3 عمامه را به مرید خویش واگذار کردی تا به فروش رساندی ، مرید عمامه ها را بر سه نفر به سی چوغ فروختنی شیخ که این را شنفت همی خشتک مرید بر سر وی کشیدندی و گفت ای بی چشم و رو از چه روی عمامه های 25 چوغی را به 30 چوغ فروختی ؟

مرید که اوضاع را تنگ دید گفت یا شیخ رخصتی ده تا 5 چوغ را برگردانم ، شیخ بگفتا رخصت ...

مرید نابکار 2 چوغ را پی چاندی و به هر مشتری 1 چوغ دادی وسپس پیش خود اندیشیدی که با این حساب آن مریدان نفری 9 چوغ و جمعا 27 چوغ پرداختی 2 چوغ هم که پیش من است پس می شود 29 چوغ پس آن یک چوغ دیگر کجاست ، در همین فکرها بودی که ناگهان شیخ دری ررینگ کنان از پشت سر مرید ظاهر و به سرعت برق دست در خشتک فرو کردی و یک چوغ بیرون کشید و گفت اینجاست مرید که همی کپ کرده بود گفت براستی ای شیخ تو بزرگترین پیچانندگانی سپس خشتک درید و به کرات ریست شد

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:جوک,جوک زیبا,جملات خنده دار,جوک موضوعی, :: 17:33 :: توسط : پیمان فیضی

درباره وبلاگ
لطفا نظر یادتون نره
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان