روزی شیخ (خشتکنا فدا) به قصد سخنرانی به مجلسی فرود آمد.
مریدان جملگی خشتک به دست منتظر سخنان شیخ بودند . شیخ بر منبر حاضر گشت , دستی بر ریش کشیده , نگاهی به مریدان خسته و منتظر انداخت و با صدای دلنشین خود فرمود : آیا میدانید چه میخواهم بگویم ؟
مریدان یکصدا گفتند : نه یا شیخ !
شیخ فرمود : من برای جماعتی ابله و نفهم صحبت نخواهم کرد و مجلس را ترک گفت !
فردای آنروز به همان مجلس فرود آمده , بر همان منبر تکیه زد و فرمود : آیا میدانید چه میخواهم بگویم ؟
مریدان یکصدا فریاد برآوردند : که بلی یا شخ !
شیخ فرمود : پس چه بگویم شما که میدانید ! و مجلس را ترک گفت !
روز بعد شیخ دوباره بر همان مجلس و همان منبر فرود آمده و فرمود : آیا میدانید چه میخواهم بگویم ؟
نیمی از مریدان گفتند: آری و نیمی دیگر نه
شیخ (خشتکنا فدا ) فرمود : آن مریدانی که میدانند برای آنهایی که نمیدانند تعریف کنند !
مریدان با شنیدن این سخن خشتکها به سر کشیده و های های گریستند